دلم برای مهدی خیلی تنگ شده
اما مامان نمیذاره برم سر مزارش.با وجود تمام استقلالم،نمی تونم باهاش مخالفت کنم
گفت تا یک سال حق نداری بری دارالرحمه.
تو دلم فریاد کشیدم اونجا دارالرحمه نیست...محمد زنده ست.محمد فقط پنج ساله که دیگه در حد و اندازه چرخیدن تو این خراب خونه نیست
ولی هیچی نگفتم
ســــــ کــــــــــــ و تــــــــــــــ
گفت جو سنگین اونجا حالتو بدتر می کنه.
تو دلم فریاد کشیدم این چیزا حال منو بد نمیکنه
چیزی که منو به این حال در آورده تــــویی...تـــــــویی که این بلاها رو سرم آوردی.
کاش مثل شیرین برای داشتنت کوه کندن کافی بود
کاش مثل هلن برای داشتنت فتح شهر کافی بود
کاش که دیوار کوچه ت فقط سر میشکوند
کاش...
ولی هیچی نگفتم
ســــــ کــــــــ و تـــــــــــــــ
...
+هیچوقت اسم محمد رو درست نگفتم.همیشه تو لحظه اول به جای محمد میگم مهدی.نمیدونم چرا !
++ مگر مرا که همان عشق اول است و زیادت...
[ جمعه 93/4/27 ] [ 12:4 عصر ] [ مــــــن ]