امروز مردم فریاد می کشیدند
هیهات من الذله
و من شرمسار سرم را پایین انداخته بودم و آرام آرام زمزمه می کردم
ماییم مست و سر گران...
مردم می گفتند حسین حسین شعار ماست،شهادت افتخار ماست
و من در این فکر بودم که اگر یک کودک فلسطینی بخواهد بمیرم
حاظرم برای زنده ماندش خودم بمیرم؟
...
راهپیمایی که تمام شد جمعیت زیادی برگشتند خانه هایشان
اما بقیه که مانند...
مصلای بزرگ نماز جمعه شیراز جای سوزن انداختن نداشت
خیابان جلوی مصلا که سایه بانی ازنوع لنگه کفش ِدربیابان داشت هم پر بود
و مردم با لباس های سیاه،ساعت 1بعدازظهرمرداد ماه روزنامه ای پهن کرده بودند زیر آفتاب داغ کف خیابان نشسته بودند
آسفالت آنقدر داغ بود که پایم را می سوزاند
اما مردم نشسته بودند تا نماز جمعه را بخوانند
الان 4ساعت گذشته
و من هنوز مبهوت اینم که چه چیز آن ها را به این کار واداشته...
[ جمعه 93/5/3 ] [ 4:47 عصر ] [ مــــــن ]